کد مطلب:140238 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:108

رفتن مسلم به مسجد و پراکنده شدن مردم بعد از تمام شدن نماز
پس از آنكه هانی بن عروه گرفتار دست ابن زیاد شد، مسلم دیگر نتوانست در خانه او قرار گیرد امر فرمود جار زدند مردم شیعه را خبردار نمایند و خود از خانه هانی بیرون آمد و خروج كرد، جمعیت بسیاری از همه قبائل و طوائف به جناب


مسلم پیوستند، این گروه تا غروب آفتاب در جنب و جوش بودند، رؤسای كوفه در میان افتادند مردم را تخویف و تنذیر نمودند و از سطوت و صولت ابن زیاد و جیوش شام ترسانیدند و آن بزدلان و بی وفایان را پراكنده كردند، وقت غروب بود كه دسته دسته راه خانه های خود را پیش گرفته و دست از یاری مسلم برداشتند و جمعی كه در پیش نظر جناب مسلم بودند صبر كرده تا وقت نماز شد، مسلم را به امامت پیش انداختند و با حضرتش نماز خواندند مسلم چون نماز عشاء را سلام داد به پشت سر نگریست دید از آنهمه جمعیت كه مسجد گنجایش آنها را نداشت تمام رفته اند به جز سی نفر كه باقی مانده اند برخواست تا از مسجد بیرون رود چون به در باب الكنده رسید نظر كرد دید ده نفر بیش باقی نمانده اند و وقتی از درب بیرون آمد نظر نمود دید یك نفر هم همراه او نیست تا او را به خانه برد یا راهنمائی كند، مسلم غریب وار پشت به دیوار نهاد یك آهی سوزناك از دل كشید و گفت:

یا رب این چه حال است كه می بینم و این چه صورتست كه مشاهده می كنم، آنهمه دوستان كه به دور من جمع بودند كجا رفتند و برای چه از راه وفا رو برتافتند میان كوچه گریان و غریب وار می رفت بدون اینكه هدف و جای خاصی را در نظر داشته باشد و به زبان حال با خود می گفت:



شدم درهم ز حال درهم خویش

ندانم تا كرا گویم، غم خویش



غریبان حال زارم نیك دانند

دل پر درد من نیكو شناسند



از طرف دیگر فراق و دوری حضرت امام حسین علیه السلام بسیار آزارش می داد چنانچه نداشتن امكانات و میسور نبودن خبر دادن از حال و وضعش به محضر سلطان حجاز بیشتر غربت آن سرور را ممثل می ساخت لذا پیوسته به زبان حال به این مقال مترنم بود:



نه قاصدی كه پیامی به نزد یار برد

نه محرمی كه سلامی به آن دیار برد






فتاده ایم به شهر غریب و نیست كسی

كه قصه ز غریبی به شهر یار برد



جناب مسلم سلام الله علیه همین طور كه در كوچه های كوفه در آن وقت شام بی هدف به این طرف و آن طرف می رفت به نقل مرحوم مفید در ارشاد به درب سرای زنی رسید.

به نوشته ابی مخنف خانه عالی و ساختمانی مجلل دهلیز و دالانی بزرگ داشت، زنی بر در ایستاده بود بنام طوعه.

و مرحوم ابن شهرآشوب در مناقب گوید:

این زن قبلا ام ولد محمد بن اشعث بود و سپس به تزویج اسید حضرمی درآمد و از او صاحب فرزندی شد به نام بلال، این فرزند در غوغای كوفه با مردم بوده و داخل آنها به عنوان تماشاچی حركت می كرد، مادرش در خانه انتظار او را می كشید كه وی به خانه بازگردد و چون برگشتن وی به خانه دیر شد مادر در آستانه خانه ایستاده بود و انتظار آمدنش را می كشید بهر صورت جناب مسلم وقتی وارد كوچه ای شد كه منزل آن بانو بود سیاهی او را از دور مشاهده كرد لذا خود را به نزدیكی خانه رساند و فرمود:

یا امة الله چه شود شربتی آب به من دهی كه خداوند تو را از تشنگی روز قیامت برهاند.

طوعه با میل و رغبت فورا به داخل خانه رفت كوزه آبی خنك آورد و جناب مسلم از آن آب آشامید و به منظور رفع خستگی و در امان ماندن از گزند دشمنان در همانجا نشست.

طوعه گفت: یا عبدالله اذهب الی منزلك (ای بنده خدا به منزلت برو)

جناب مسلم ساكت و صامت سر بزیر انداخته جوابی نداد.

طوعه دو مرتبه گفت: آقا جان با شما بودم، عرضه داشتم برخیزید به منزل خود تشریف ببرید كه این جا، جای نشستن نیست.


گریه راه گلوی مسلم را گرفت باز جواب نداد.

به گفته شیخ ابن الفارسی در روضة الواعظین آن زن در مرتبه سوم گفت:

یا عبدالله عافاك الله، قم و اذهب الی اهلك (ای بنده خدا آب آشامیدی عافیت باشد اكنون برخیز و به سوی اهل و عیال خود برو).

شعر



نشستن تو در اینجا صلاح نیست روان شو

ولایتی است پرآشوب رو بخانه نهان شو



چه مرغ سوخته پر میل آشیانه نداری

ز جای خیز روان شو مگر تو خانه نداری



لا یصلح الجلوس لداری و لا احله لك (خوب نیست نه از برای تو و نه از برای من كه اینجا بنشینی و راضی هم نیستم برخیز و برو).

جناب مسلم با قلب شكسته از جا برخاست نالان و گریان گفت:

شعر



خدای من، كجا روم چكنم حال دل كرا گویم

رو به در خانه كه بیاورم من كه در این شهر منزل و مأوائی ندارم



بعد رو كرد به آن زن و فرمود:

یا امة الله مالی فی هذا المصر منزل و لا عشیرة (ای زن من در این شهر نه خانه ای و نه بستگانی دارم) اگر مرا یك امشب به منزلت راه دهی امید چنان است خداوند تو را در روضه رضوان جای دهد.

طوعه عرض كرد: آقا چه نام داری و از كدام خاندان هستی؟

جناب مسلم آهی كشید و فرمود:


شعر



ز بیداد حوادث پای مالم

پریشانم چه می پرسی ز حالم



منم مسلم كه فرزند عقیلم

بدام حیله كوفی ذلیلم



نه سر دارم نه سامان ای ضعیفه

پریشانم، پریشان ای ضعیفه



طوعه چون آن جناب را شناخت عرض كرد:

تشریف بیاور خانه، خانه تست و من هم كنیز تو می باشم، اگر در سرای من آئی ای شاه كنیزیت را می كنم:

شعر



اگر چه من زنم كار آزمایم

كنیزی از كنیزان شمایم



هر آنچه از دست من آید ز یاری

كنم اندر ره تو جان نثاری



اگر نتوانمت در جنگ یاری

دعایت می كنم با اشگ و زاری



پس جناب مسلم وارد خانه شد و آن مؤمنه و صالحه حجره علیحده ای را برای آن حضرت باز كرد و فرش دیبا گسترد و مسندی نهاد و سپس به آن جناب عرض كرد در اطاق تشریف برده و نشسته و استراحت كنید تا طعام و شراب حاضر كنم جناب مسلم به داخل اطاق رفته، روی مسند نشسته و پیوسته زن به داخل حجره می آمد و از مشروبات و مطعومات آنچه لازمه پذیرائی بود برای جنابش حاضر می كرد و خلاصه همچون پروانه به دور حضرت مسلم می گردید و لا ینقطع شكر الهی بجا می آورد كه خداوند چنین نعمتی به او عطاء فرموده و به زبان حال می گفت:

شعر



مگر فرشته رحمت در آمد از در ما

كه شد بهشت برین كلبه ی محقر ما



مقرر است كه فراش قدسیان امشب

چراغ نور فروزد شمع منظر ما




مؤلف گوید:

كیفیت خروج حضرت مسلم از منزل هانی و تنها گذاردن اهل كوفه آن سرور را و رسیدن به خانه طوعه و قرار گرفتن در آن بشرحی كه بیان شد در بسیاری از تواریخ مذكور است و نوعا به همین بیان آنرا تقریر كرده اند ولی در كتاب روضة الشهداء مرحوم ملا حسین كاشفی كیفیت خروج آن جناب را به بیان دیگر نقل كرده كه ذیلا آنرا می نگاریم: